یکشنبه 06 شهریور 1401

زندگی امیر هوشنگ ابتهاج

  • زمان مطالعه : 10 دقیقه
  • 0 نظر

استاد امیر هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه در مرداد سال 1401 هجری خورشیدی در گذشت

امیر هوشنگ ابتهاج سمیعی گیلانی، ابتهاج یا سایه. سروده های او را با صوت خوانندگان و گاهی با صدای خودش شنیده ایم ولی مرگ، جامی که روزی همگی از آن جرعه ای خواهیم نوشید، به سراغ سایه آمد. امیر هوشنگ ابتهاج زاده 1306 مادرش فاطمه رفعت اهل رشت و پدرش آقا خان ابتهاج پزشک و مدتی رئیس بیمارستان  پورسینای رشت بود. برادر نداشت و فقط سه خواهر از خود کوچک تر داشت

ابراهیم ابتهاج الملک پدربزرگ و مادر بزرگش اهل رشت بود در زمان تسلط جنگلی ها به تحریک ملایان قشری حامی روس، پدر بزرگ ابتهاج به دست یکی از اسلامگرایان تندرو با داس کشته شد

غلامحسین ابتهاج، ابوالحسن ابتهاج (تاسیس کننده بانک خصوصی ایرانیان) و احمدعلی ابتهاج عموهای امیر هوشنگ بودند

ابتهاج درهمان دوران کودکی بسیار خلاق بود وعلاقه زیادی به هنر داشت و در کنار درس به آموزش طراحی و مجسمه سازی نیز مشغول بود به گفته خود او : در همان هشت تا ده‌ سالگی برای غذا پختن حرص می‌زدم. یک بار هم سه ماه تابستان مرا فرستادند پیش یک خانم خیاط. شاید چون در خانه شلوغ می‌کردم. گلدوزی و دِسْمِه‌ دوزی هم از او یاد گرفتم. مدت کوتاهی هم پیش «موسیو یرواندی» نوازنده ارکستر سمفونی تهران، مشق ویولن کردم ابتهاج تا سال پنجم متوسطه در رشت در مدارس عنصری، قاآنی، لقمان و شاهپور درست خواند بعد از آن به تهران آمد و به ادامه تحصیل در دبیرستان تمدن ادامه داد.  در همین دوران و عنفوان جوانی بود که اولین دفتر شعرش را به نام  "نخستین نغمه ها" منتشر کرد وزندگی هنری خود را به صورت جدی بنیان نهاد

در همین سال ها بود که عاشق دختری ارمنی تبار به نام گالیا شد که در رشت زندگی میکرد. وی  که در شعری به نام  "دیر است گالیا"  به روابط عاشقانه خود پرداخت اینگونه وصف حال عشق دوران جوانی اش را بیان میکند.

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانه ی شوریدگی مخواه!

دیر است گالیا

به ره افتاد کاروان

عشق من و تو ؟ آه

این هم حکایتی ست

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

اما این عشق در 19 سالگی ابتهاج  نافرجام مانده و گالیا در رویایی شیرین ماند.

ابتهاج هنگام تحصیل در مدرسه تمدن همکلاسی داشت به نام الما که در 1332با او آشنایی بیشتری پیدا کرد و پس از پنج سال در سن 31ساگی با یکدیگر ازدواج کردند.  ابتهاج در کتاب پیر پینیان این گونه از دواج خود می گوید : روز نهم مهر 1337 در میدان فوزیه، اون خیابونی که سمت جنوب می ره، تو بالاخونه یه محضر قراضه ای که وقتی داشتیم از پله ها بالا می رفتیم می ترسیدم پله ها خراب بشه. 27 تومن خرج عروسی ما شد؛ یعنی من پولو به محضریه دادم و بعد شوهر خواهرم که به عنوان شاهد همراه ما بود، دید که خیلی خشک و خالی شده، رفت یه جعبه شیرینی خرید و به محضری ها داد. بعد من دست آلما رو گرفتم و رفتیم خونه… 

ثمره عشق الما و امیر چهار فرزند بودند یلدا (که فرزند اول بود و بعد ها یکی از معلم های موسیقی و نوازنده های معروف شد که سابقه همکاری با خوانندگان و نوازندگان بزرگ ایران را در کارنامه خود دارد ) فرزند دوم کیوان، فرزند سوم آسیا وفرزند چهارم  کاوه بود

یلدا درباره کودکی خود و حال و هوای خانه پدری اش می گوید : در خانه ما همیشه به روی همه باز بود. هیچ منعی نبود در هر موقعیت و هر شرایطی که غذا درست می‌شد بیشتر از اندازه ما بود و همیشه حضور مهمان در نظر گرفته می‌شد پدر و مادرم هر دو مهمان‌نواز بودند و یادم نمی‌آید هیچ‌وقت خانه ما خلوت بوده باشد. از کشتی‌گیران و فوتبالیست‌ها گرفته تا نویسنده‌ها و اندیشمندان در خانه ما رفت‌ وآمد داشتند.هیچ محدودیتی نبود. همه معاشرت‌ها دوستانه و خانوادگی بودند همه با خانواده می‌آمدند ما با بچه‌های مشیری و کسرایی در حیاط همین خانه بازی کردیم و با هم بزرگ شدیم البته این‌طور نبود که فقط با افراد شناخته‌شده و مشهور در ارتباط باشیم احوال خاصی در آن خانه بود و از هر قشر و هر طبقه‌ای در آن رفت ‌وآمد داشتند فرقی نمی‌کرد باغبان باشد یا شاعر سرشناس انسانیت مطرح بود و دوستی قداست داشت.

ابتهاج مدتی به عنوان  مدیر کل شرکت دولتی سیمان تهران اشتغال داشت

ابتهاج از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶ شمسی سرپرست برنامه گل‌ها در رادیوی ایران (پس از کناره ‌گیری داوود پیرنیا) و پایه ‌گذار برنامه موسیقایی گلچین هفته بود. تعدادی از غزل‌ها، تصنیف‌ها و اشعار نیمایی او را هنرمندانی نظیر محمدرضا شجریان، احمدظاهر، علیرضا افتخاری، شهرام ناظری، حسین قوامی و محمد اصفهانی اجرا کرده‌اند. تصنیف خاطره‌انگیز تو ای پری کجایی و تصنیف سپیده (ایران ای سرای امید) از اشعار سایه است.

در بهبه انقلاب و شلوغی ها و قیام مردم، سایه بعد از حادثه میدان ژاله (17شهریور 1357) به‌همراه محمدرضا لطفی و محمدرضا شجریان و حسین علیزاده به ‌نشانه اعتراض از رادیو استعفا دادند.

هوشنگ ابتهاج در اوایل انقلاب، طرفدار حزب توده بود و همین باعث شد در جریان دستگیری مرتبطین این حزب در اوایل دهه 1360 او را نیز بازداشت کنند و به زندان ببرند. اما حبس او دیری نپایید و در حالی که امیدی به آزادی زودهنگام نداشت، روزی نگهبان بند به او گفت: وسایلت را جمع کن؛ تو آزادی! ابتهاج، ناباورانه از زندان بیرون آمد و وقتی علت آزادی اش را جویا شد، دانست که شاعر بزرگ ترک، سید محمد حسین بهجت تبریزی (شهریار) پیگیر آزادی او بوده است

ماجرا از این قرار بود که در سفر رئیس جمهور وقت - آیت الله خامنه ای - به تبریز، شهریار با ایشان ملاقات می کند و بدون این که خواسته ای برای خود داشته باشد، آزادی هوشنگ ابتهاج را از ایشان می خواهد. این وساطت مقبول می افتد و چند روز بعد، ابتهاج به آزادی سلامی دوباره می کند.

گل‌محمدی در کتاب خود نوشته است که با وجودی که نامه استاد شهریار باعث شد تا ابتهاج از زندان بدون محاکمه آزاد شود «اما سایه قدر استاد شهریار را ندانست و در کتاب «پیر پرنیان اندیش» حرف‌های زشت و زننده‌ای درباره او زد.» (به نقل از صفحه ۲۵۱ کتاب) پس از آزادی از زندان سایه دیگر تا سال ۶۶ و ۶۷ که از ایران خارج شد، شعر نو نسرود و پس از آنکه به آلمان رفت و با رفقا دیدار کرد، دوباره طبع سرایش در این قالب گل کرد. وی خاطره ای از زمانی که در زندان به سر می بر می گوید: در زندان بودم و با یک هم وطن هم بند، ترانه “ایران ای سرای امید” از بلند گوی زندان پخش شد، تا که شنیدم زدم زیر گریه! هم بندم گفت :چرا گریه می‌کنی؟ گفتم : شاعر این ترانه منم! گفت: پس تو که این ترانه را سرودی چرا در زندانی؟

 

وی در سال ۱۳۶۶  بعد مدتی ممنوع الخروجی  به همراه خانواده خود به آلمان مهاجرت کرد

منزل شخصی سایه که خود آن را ساخته (به اشتباه می‌گویند سازمانی بوده‌است) در سال ۱۳۸۷ با نام خانه ارغوان به ثبت سازمان میراث فرهنگی رسیده‌است. دلیل این نام‌گذاری وجود درخت ارغوان معروفی در حیاط این خانه است که سایه شعر معروف «ارغوان» خود را برای آن درخت گفته‌ که توسط علیرضا قربانی نیز اجرا شده. ابتهاج دربارۀ ماجرای سرایش آن گفته بود که درخت ارغوانی در خانه‌ای که سال‌ها پیش در تهران در آن زندگی می‌کرده داشته است و وقتی دیگر در آن خانه نبوده این شعر را به یاد آن خانه و درخت گفته است.

«سایه» درخصوص اجرای قطعه «ارغوان» از رضایت شنونده‌ها می‌گفت و در عین حال باور داشت این شعر برای آواز و تصنیف طولانی است، مقدار زیادی از آن زده شده و یک خرده شعر شَل و کور شده، ولی در مجموع حالتی که این شعر به وجود آورده، تا حدی در خود شعر جا پایش معلوم است

تخلص ابتهاج سایه بود اما چرا این تخلص را برای خود انتخا ب کرده بود؟ به گفته خود او: حروف و کلمات برای من رنگ دارند «ر» خاکستری، «گ» نارنجی و «ج» سیاه است. یا کلمات برایم سرد و گرم‌اند سایه کلمه‌ای «سرد» است، گلابی کلمه‌ای «گرم». به‌گمانِ من در کلمه سایه یک مقدار آرامش و خجالتی ‌بودن و فروتنی و بی‌آزاربودن هست؛ این‌ها برای من جالب بود و با طبیعت من می‌ساخت. خود کلمه سایه از نظر حروف الفبا حروف نرمِ بدون‌ادعایی است. در آن نوعی افسوس است و ذات معنای این کلمه، نوعی افتادگی دارد در مقابلِ خشونت و حتی می‌شود گفت وقاحت

سایه (هوشنگ ابتهاج) هم در آغاز، همچون شهریار، چندی کوشید تا به راه نیما برود؛ اما، نگرش مدرن و اجتماعی شعر نیما، به ویژه پس از سرایش ققنوس، با طبع او که اساساً شاعری غزل‌سرا بود؛ همخوانی نداشت. پس راه خود را که همان سرودن غزل بود؛ دنبال کرد.

سایه در سال ۱۳۲۵ مجموعه«نخستین نغمه‌ها» را، که شامل اشعاری به شیوه کهن است، منتشر کرد. در این دوره هنوز با نیما یوشیج آشنا نشده بود. «سراب» نخستین مجموعه او به اسلوب جدید است، اما قالب همان چهارپاره‌است با مضمونی از نوع تغزل و بیان احساسات و عواطف فردی؛ عواطفی واقعی و طبیعی.

مجموعه«سیاه مشق» با آنکه پس از «سراب» منتشر شد، شعرهای سال های ۲۵ تا ۲۹ شاعر را در برمی‌گیرد. در این مجموعه، سایه تعدادی از غزل‌های خود را چاپ کرد و توانایی خویش را در سرودن غزل نشان داد تا آنجا که می‌توان گفت تعدادی از غزل‌های او از بهترین غزل‌های این دوران به‌شمار می‌رود.

ابتهاج در مجموعه‌ های بعدی، اشعار عاشقانه را رها کرد و با کتاب شبگیر خود که حاصل سال‌های پر تب و تاب پیش از سال ۱۳۳۲ است به شعر اجتماعی روی آورد. مجموعه «چند برگ از یلدا» راه روشن و تازه‌ای در شعر معاصر گشود.

سایه پس از درگذشت احسان طبری در بهار ۱۳۶۸، مثنوی «قصه خون دل» را به یاد و در رثای او سرود. بسیاری از کارشناسان برآنند که بخش عمده‌ای از معروفیت ابتهاج، مدیون وابستگی او به حزب توده ایران بوده‌است.

 

 

  سایه و شهریار

خاطره ای از دوستی شهریار و سایه

سایه در کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» که حاصل گفت‌وگوی بلند میلاد عظیمی و همسرش با ابتهاج است این ماجرا را چنین روایت کرده است:

دوستی من با شهریار در حد دوستی نبود، عشق هم اگر بگیم، کمه واقعا هم او نسبت به من و هم من نسبت به او چنین احساسی داشتیم، ولی حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم که من خیلی صادقانه‌تر و بی‌غل و غش‌ تر اونو دوست داشتم، بی‌هیچ توقعی اونو دوست داشتم.

حزنی در نگاهش می‌نشیند.

گاهی مسائلی ازش دیدم که انتظار نداشتم، مثل بعضی برخوردهایی که با من کرد به هر حال «چیز» بود.

سایه می‌گردد که یک لغت ملایم پیدا کند که در عین حال واقعیت احساسش را نشان دهد

دوستی شهریار نسبت به صفای دوستی من نسبت به او یه جور غبارآلود بود. چی بگم. اون روز یکی از روزهای خیلی تلخ من بود

زبانش گویا نمی‌گردد که تعریف کند.

داستان از این قراره که یه روز رفتم خونه شهریار دیدم بیدار نشسته. معمولا هر وقت می‌رفتم خونه شهریار، اون خواب بود. گفتم: سلام شهریار جان! دیدم سرشو پایین انداخته و هیچی نمی‌گه.(حرکت شهریار را تقلید می‌کند) اگه خانوم مادرش درو باز نکرده بود من میگفتم لابد مادرش مرده که شهریار این طوری ماتم گرفته. منم با تعجب نگاش کردم. خب منم واقعا خیلی کله‌شق بودم. شهریار که سهله اگه خواجه حافظ هم بود من سر خم نمی‌کردم پیشش، حالام همین طورم. اما حالا با نرمی رد می‌کنم اما اون وقتا خیلی جدی و کله‌شق بودم من به کسی بگم سلام اون جواب نده هر کی می‌خواد باشه، ولش می‌کردم (با لبخند این حرف‌ها را می‌گوید). اما حالا نه. دوباره سلام می‌کنم، سه باره سلام می‌کنم

به هرحال گفتم سلام شهریار جان!‌دیدم بُق کرده و سرشو پایین انداخته و نشسته. منم بق کردم و شروع کردم به تماشای در و دیوار (سایه دستانش را بر هم می‌گذارد و در و دیوار را نگاه می‌کند). بعد از سه چهار دقیقه زیرچشمی نگاهش کردم دیدم گوشه لباش تکان می‌خوره این رمز شهریار بود، یعنی وقتی گوشه لباس می‌لرزید معلوم بود که یه چیزیش میشه. بعد یه مرتبه سرشو بلند کرد و به من گفت: تو چرا هر روز می‌آیی اینجا؟ (هنوز هم پس از سال‌ها تلخی و سنگینی این پرسش شهریار از حالت چهره و لحن سایه تشخیص دادنی است) اگه جز شهریار هر کس دیگه‌ای بود من پا می‌شدم و درو به در می‌زدم و می‌رفتم آخه من جایی نمی‌رم که کسی به من بگه چرا هر روز می‌آیی اینجا. من با تعجب نگاش می‌کردم شروع کرد به داد و بیداد و گفت که:‌ من مالک نیستم که تورو مباشرم کنم، من وزیر نیستم که تورو معاونم کنم و از این چیزهای مسخره دنیوی به اصطلاح، من فقط حیرت کرده بودم که چه‌شه شهریار؟ خل شده! هی گفت، هی گفت من به شما گفته‌ام دیگه، اصلا رفتن پیش شهریار برای من یک پناهگاه بود. اساسا چند چیز بود که من هر مصیبتی رو با اونها می‌تونستم تحمل و فراموش کنم

یکی پیش شهریار می‌رفتم و یکی بیلیارد بازی می‌کردم. گاهی روزی چهارده ساعت بیلیارد بازی می‌کردم و در اون بازی بیلیارد می‌تونستم مرگ مادرمو فراموش بکنم، هر ناکامی رو فراموش بکنم، وقتی بیلیارد بازی می‌کردم انگار که مسخ شده بودم، انگار که ذهن و حافظه من از من گرفته شده بود، فقط بازی می‌کردم. حالا توجه کنید که شهریار که به زعم من پناهگاه منه اون هم پناهگاهی که من از سال‌ها پیش با شعرش آشنا هستم، عاشقانه شعرشو دوست دارم و خودشو هم دیدم که آدمی‌ فوق‌العاده لطیف، فوق‌العاده مهربان و فوق‌العاده نیکخواه، داره با من این طور برخورد می‌کنه هی گفت و گفت و گفت، من فهمیدم که چه بلایی داره به سرم می‌آد، ظاهرا یک لحظه شهریار سرشو بلند کرد و دید که من زار زار (الف «زار زار»را باید کشیده کشیده بخوانید) دارم ساکت گریه می‌کنم. از اون گریه‌ها. (دستش را به صورتش می‌کشد) من کاملا حس می‌کردم که صورتم خیسه. نمی‌دونید چه حالی داشتم یه وادادگی عجیب، یه بی‌کسی مطلق، وای وای، یک آدم غریب. یه آدم بی‌کس که اصلا نمی‌فهمه که چرا اینجا اومده و اینجا نشسته! (چشمانش تر شده است).

شهریار ظاهرا سرشو بلند کرد و دید که من دارم گریه می‌کنم ببینید یه تشکچه توی اتاق بود مثلا به عرض ۹۰ سانت، اتاق تنگی هم بود، یه تشکچه دیگه هم به عرض ۹۰ سانت کنارش بود. یه سفره‌ای هم به عرض یه متر جلوش پهن بود [] شهریار یه مرتبه ساکت شد[] از روی سفره پرید زانوهای منو گرفت، می‌لرزید واقعا تمام تنش می‌لرزید. حالا هی زانو و مچ پامو ماچ می‌کنه و می‌گه منو ببخش، تو که می‌دونی من دیوانه‌ام

لبخند محوی بر لبان سایه نشسته است، فکر می‌کنم صداقت و مهربانی بی‌غش شهریار را در ذهنش مزه مزه می‌کند

حالا من دستمو می‌زارم به سینه شهریار و اونو پس می‌زنم و هی می‌گم: ولم کن شهریار، برو شهریار ـ دیگه شهریار جان هم نمی‌گم و فقط می‌گم شهریار ـ من زور دستم زیاده [] ظاهرا یه بار هم شهریار رو زیادی فشار دادم که طفلک افتاد اون ور. حالا خوب شد رو چراغ نیفتاد! بعد دیدم که شهریار رفت سر جاش و داره زار گریه می‌کنه

بعد دوباره اومد منو بغل کرد و بوسید... (سایه نشان می‌دهد که شهریار را پس می‌زند) و می‌گفت: تو که می‌دونی من دیونه‌ام منو ببخش. بعد دید نمی‌تونه منو آروم کنه رفت سر جاش نشست و سه تارو دستش گرفت شروع کرد به ساز زدن شور زد، خوب یادمه!

سایه انگار دارد خاطره ساز شهریار را مرور می‌کند دیگر حزن و بهتی در نگاه و صدایش نیست، هر چه هست بهجت و رضایت است

دیگه صحبت موسیقی جلو اومده دیگه (سرش را تکان می‌دهد) شما نمی‌دونید رابطه من با موسیقی چه جوریه، یه بحث دیگه است، شعر و همه چیز در برابر موسیقی از چشمم می‌افته. شهریار شروع کرد به ساز زدن و منم شروع کردم به آواز خوندن یه آوازی که بغض جلوی صداتونو می‌گیره «بگذار تا بگریم چون در ابر بهاران» غزل سعدی. او ساز زد و من آواز خوندم و بعد هم همین جوری ساکت نشستم (چشمش را به زمین می‌دوزد) شهریار هم ساکت نشسته بود و فقط گریه می‌کرد و گاهی یک هق هق آرومی هم می‌کرد

من یک مقداری نشستم، نمی‌دونم چقدر طول کشید، کوتاه بود. در هر صورت حالا ساعت چهار، چهار و نیم بعدازظهره. خب من تا ساعت یازده، دوازده، یک ، دو بعد از نصف شب گاهی هم اگه صبا بود بیشتر می‌نشستم. بعد پا شدم گفتم شهریار برم دیگه

شهریار یه نگاهی (سایه تمنای نگاه شهریار را نشان می‌دهد) به من کرد و پا شد و من هم راه افتادم. شهریار وقتی دید من راه افتادم سمت در، دنبال من اومد و گفت: می‌دونم که می‌ری و دیگه نمی‌آی من هیچی نگفتم. حتی برنگشتم نگاش کنم. از در که رفتم بیرون تازه گریه‌ام شروع شد، اون گریه‌ای که دلم می‌خواست. گریه سیر، گریه دیوانه‌ها (به گریه می‌افتد) ساعت تازه پنج بعدازظهره، حالا من دیگه کجا برم، من تا نصفه شب خونه شهریار بودم و بعد می‌رفتم خونه و می‌خوابیدم. حس می‌کردم که دیگه شهر خالیه، هیچ چیزی نیست، نه مکانی، نه زمانی و نه موجودی. رفتم مثل دیوانه‌ها چند ساعت تو خیابان‌ها راه رفتم. خودمو آروم کنم نشد. در حالی که من در هر حالتی زود می‌تونم به خودم مسلط بشوم. رفتم خونه و خیلی هم دیر خوابم برد و صبح هم از خونه زدم بیرون. قصد داشتم دیگه پیش شهریار نرم اما شهر برام غریب بود همه جا غریب بود.

با لبخند غم‌آلودی می‌گوید

بالله که شهر بی ‌تو مرا حبس می‌شود دیگه نمی‌دونستم چی کار کنم. آخه صبح که پا می‌شدم می‌دونستم که باید این چند ساعتو بگذرونم تا ساعت دو بشه برم پیش شهریار. صبح هم که نمی‌رفتم خونه‌ش واسه این بود که می‌دونستم خوابه، نمی‌تونستم هشت ساعت، ده ساعت بشینم تا آقا از خواب پاشه که. به هرحال اون روز تا غروب تو خیابونا سرگردان راه رفتم، نمی‌دونم چی کار کردم، خلاصه شب که رفتم خونه، خاله‌ام گفت که: آقای شهریار اومده در خونه.

سایه چشمهایش را می‌بندد و نفسش را حبس می‌کند و هول کرده ادامه می‌دهد:

اصلا من وحشت کردم، شهریار مگر می‌تونه از خونه بیرون بیاد...

خاله‌ام گفت:‌ آقای شهریار گفت که به سایه جان من بگید که اگه فردا نیاد، من می‌آم تو کوچه همین جا می‌شینم! (می‌خندد) صبح رفتم خونه‌ش. خب منم دلم پر می‌زد براش. اونم مثل این که گناهی کرده و خجالت می‌کشه سرشو پایین انداخت (ادای شهریار را در می‌آورد) بعد از چند لحظه گفت: دیروز نیامدید؟ (غش غش می‌خندد) نیامدید؟ هه! من نگاهی (از چشمان سایه بر می‌آید نگاه ملامت‌بار عتاب‌آلود بوده) کردم و بعد گفت: یه شعر عرض کردم، معمولا می‌گفت یک غزل عرض کردم. اما این بار خیلی با شرمندگی گفت شعر عرض کردم. مثلا این که یه وسیله عذرخواهیه. گفتم بخون شهریار جان! تا گفتم شهریار جان فهمید که دیگه صفا شده. توی دیوان شهریار یه شعری هست به اسم «اشک مریم» که برای این واقعه ساخته 

ابتهاج در سال های پایانی عمر خود به ایران و آلمان در سفر بود و در مورد مهاجرت خود این گونه می گوید: البته من خودم مهاجرت نکردم ولی اگر چیزی زندگی شما را تهدید می کند و خطر مرگ برای شما وجود دارد، شما حق دارید که هر نقطه خطرناکی را ترک کنید تا در امان باشید. یا مثلا می خواهید کاری کنید که اصل زندگی تان است در جایی می شود و در جای دیگری نمی شود؛ حتی اگر کار عبثی باشد، مثلا می خواهید شیپور بزنید. البته منظورم از شیپور، آلت موسیقی نیست. شما نمی توانید در خانه خودتان شیپور بزنید چون همسایه داد می زند که آقا شلوغ نکن، می خواهیم بخوابیم. شما نه تنها حق دارید بلکه وظیفه شماست جایی بروی که این تنها غرض زندگی تان را انجام دهید؛ حالا چه به بیابان بروید، چه جایی بروید که کسی مانع کارتان نشود.

ابتهاج در سال های اخر سفر خود به بیماری نارسایی کلیوی دچار شده بود و تحت درمان بود. هوشنگ ابتهاج در بیان خاطره‌ای گفته بود هشت نُه ساله بوده که یکی از هم کلاسی‌هایش از او و دو نفر دیگر می‌خواهد نام خودشان و نام مادر و نه پدرشان را روی یک برگ کاغذ بنویسند تا شباهنگام نزد پدر برد و آیندۀ آنان را پیش‌گویی کند.

۹۴ سال زندگی می‌کنی!

آن مرد گویا روحانی و اهل‌ دل بوده و چند مورد را برای هر یک می‌نویسد. سایه می‌گوید چون از آن دو نفر بعدها جدا شدم نمی‌دانم آنچه دربارۀ آنان گفته بود تحقق یافت یا نه. اما دربارۀ من گفته یا نوشته بود که آیندۀ تو با «سخن» گره می‌خورد و خانوادۀ پرجمعیتی تشکیل می‌دهی و ۹۴ سال زندگی می‌کنی!

سایه می‌گوید: وقتی دو مورد اول محقق شد و دیدم مرا با شعر و موسیقی می‌شناختند و دور وبرم هم شلوغ است وقتی ۴۹ ساله شدم به یاد سومی افتادم و ترسیدم! چون خیال می‌کردم ۹۴ که خیلی دور از دست‌رس است چون زمان ما ۷۰ سال هم زیاد بود و احتمالا نوشته یا گفته بوده ۴۹ ولی هم‌کلاسی ما به اشتباه به عکس نوشته ۹۴ و خیلی مراقب بودم اتفاقی برای من نیفتد که یک وقت در ۴۹ سالگی از دست بروم!

این خاطره را روزی در اتومبیل و در بازگشت از مطب پزشکی در میدان آرژانتین تهران برای دکتر شفیعی کدکنی نقل می‌کند و استاد می‌گوید: آن دو مورد که محقق شد ( هم سخن هم فرزند و خانواده) پس این سومی هم می‌شود و همان ۹۴ سال درست است.

سایه هم در پاسخ  می‌گوید: البته اگر نوع رانندگی شما پیش‌گویی را باطل نکند

اما پیشگویی درست بود سایه درست پنج ماه پس از مرگ الما و سوگ او در تاریخ 19مرداد 1401 چشم از جهان فرو بست و به سفر خود پایان داد و آغاز سفری دیگر کرد. پیکر ایشان در مراسمی از تهران در کنار درخت ارغوانش تشییع شد و در روز 5 شهریور 1401 خورشیدی در شهر میان انبوه دوستداران و طرفدارانش در رشت به خاک سپرده شداز این شاعر و نویسنده فقید آثاری همچون آینه در آینه، تاسیان، راهی و آهی، سیاه مشق، پیرپرنیان اندیش، بانگ نی و دیوان حافظ به کوشش سایه به چاپ رسیده است.

روحش شاد

  ه.اسایه

  ه.اسایه

  ه.اسایه

عکس های اختصاصی مجموعه چاپخونه مراسم خاکسپاری استاد هوشنگ ابتهاج / رشت / عکاس: الهه فلاح / شهریور 1401



  چهار     -     یک   =